هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

چگونه؟؟؟

آسمان آبی

زمین سبز

کوه قهوه ای

خون قرمز

هر رنگی یادی دارد

و هر یادی تصویری

تصویری همچون یک برش

یک برش از سینمای زندگی

اما سینمای زندگی دیدنش اجباریست

باید ببینی و باور کنی

باور کنی که هستی و میگذرد

اما چگونه؟؟؟

آیا به اوج خواهیم رسید؟؟؟

شاید!!!

اما از کدام راه؟؟؟

از کجا معلوم اوجی که به آن مینگری قعردیگران باشد؟؟؟

ولی باید رفت...

نروی میبرنت!!!

پس بهتره که خودت بری

به راهی که شاید حدس میزنی درست تره!!!

اما چگونه؟؟؟؟؟؟؟

 

سیاهی شب

سیاهی شب

 

وقتی حریر سیاه رنگ شب٬ آسمان را می پوشاند

حس عجیبی در دلم می گوید بنویس...

حرف دلت را با قلم سیاه شب بنویس...

زیر نور مهتاب از عاشق بودنت بنویس...

از لحظه شکسته شدنت بنویس...

آری می نویسم...

می نویسم که شب با تمام سیاهیش عظمتی دارد که

مرا به گذشته ها می برد

تا بتوانم خاطراتم را درجلوی چشمان ستاره ها تداعی کنم

به یاد بیاورم روزهایی را که در پس آنها اندک اندک پرپرشدن گلی را ببینم که اشکم آبش بودوتمام قلبم خاکش

بلی گلی که از او بارها و بارها مینویسم سالها ستاره ی شب ها و خورشیدروزهایم بود

ولی نمی دانم کدامین دست بود که با حس حسادت زهر شیرین به ساقه ی گل سرخم زد

مرا به سوی شکستن و او را به سوی پرپرشدن مسافر کرد

آری شکستم و اشک ریختم

ولی صدای شکستنم را ٬ اشک چشمانم را

فقط شب می شنید و میدید

اکنون نه ستاره ای دارم نه خورشیدی

مانده ام در شبهای بی کسی به امید پیدا شدن هم نفسی

 

بیا

بیا سنگ صبورم باش

                  بیا آرام جانم باش

بیا غصه هایم را باد باش

                 بیا زندگیم را شاد ساز

بیا با دستانی پر از شکوفه ی عشق

                           به سوی من تنها بیا

بیا با چراغی از امید مرا از سیاه چاله ای که دوری تو برایم ساخت بیرون بیار

بیا در آغوشم گیر تا باور کنم زندگی در چشمان غم معنا ندارد

بیا گرمی وجودت را٬نبض دوست داشتنت را

درون رگ های یخ زده ی وجودم جاری کن

بیا با قدم هایت راهی به سوی رسیدن به فردایی روشن ٬ آسمان آبی ٬ سرزمینی سبز برایم هموار کن

بیا که آهنگ صدایت به باور با تو بودن می رساند

بیا تا نفس در سینه دارم بیا.........

 

زندگی

زندگی

 

زندگی مثل رقص شاپرک در پیله است

زندگی سر در گم خاطرات کهنه است

زندگی مثل یه خواب تلخ و شیرین چشم گذاشتن و برداشتن است

زندگی قصه ی برگ و باد پاییز است

زندگی باور تولد و مردن احساس انسان بودن است

زندگی صدایی از عشق خدا بر آدم است

زندگی سرشار از رازهای ناگفته است

آری زندگی آغاز راه پر پیچ و خم انسان به سوی آرزوهایی است که در کودکی در ذهن می گنجاند

آرزوهایی که امروز به آنها می اندیشیم ٬ فردا آنها را دور میریزیم

رویاهایی که به امید رسیدن به آنها٬در انتظار فردا ثانیه ها را به دقیقه و دقیقه ها را به ساعت ها می سپاریم

به دستان گاه بی رحم و گاه مهربان باد هدیه می دهیم

عشقی که امروز در حسرت رسیدن به آن گونه هایمان خیس اشک است

فردا به دست فراموشی چنان می سوزد که حتی اثری از خاکسترش هم نمی ماند

امروز تشنه ی دوستی با کسی هستیم و فردا تشنه به خونش

امروز یار کسی هستیم و فردا غمسازش

در فکر مردن نیستیم چون باورش نداریم

در فکر زیستن هستیم ولی یاری نداریم

پس زندگی فرصتی برای عاشق بودن و محبت کردن است

ولی در زمانه ای که عشق معنایی و محبت جایی ندارد

زندگی سرای فراموشی هاست%

 

جاده

جاده

تداعی گر خاطراتمان جاده هایی است که روزی من و تو با هزاران امید دل به آن ها سپردیم

اما نمی دانم......

نمی دانم سوز کدامین دل بود که تورا تا ابد مسافر این جاده کرد

و آه کدامین نفس بود که مرا به آرزوهایم نرساند

حالا تنها مانده ام با یه دنیا غم و جاده ای که هیچ گاه پایانی نداشت

بی تو چه کنم؟؟؟

رسم کوچ پرستوها را شکستی!!!

بی تو چه کنم؟؟؟.....

 

در امتداد سیاهی

از همان لحظه که رفتی دلم رنگ خوشی را از یاد برد

پرنده ی شب آمد و فریاد غم گفت

گویی.......

گویی زندگی در امتداد شب به پایان رسیده است

گویی دلم هوای مرگ دارد

افسوس.....

افسوس هزاران بار افسوس

گل آفتاب گردان خورشید را از یاد برد

 

بیا برگرد...

بیا برگرد

 

بی تو آرزوهایم را به چشمان یخ زده ی دریا سپردم

رفتی وندیدی این پرستوی تنها روی یخ بستگی شاخه های غریب

چگونه در انتظارت دل به سرمای این زمستان خاموش سپرد

بیا.........

بیا و با گرمای وجودت امید را به پرستو هدیه کن

بیا و با بودنت گل های آرزو را جان بخش

بیا...........

بیا برگرد...

 

باور عشق

طنین انداز سینه ام تپش قلبی است که...

 بارها و بارها زیر پاها شکسته شد

نا مردمانی که باور نکردند شیرینی عشق را شکستن

 و دور ریختن قلبی که ندای عاشق بودن سر می داد

افسوس ...........

افسوس که زمانه خو گرفته با انسان هایی

که معنی عاشق بودن را نمی دانند و دور میریزند

بی آنکه بدانند .......

محبت چیست؟

عشق چیست؟

و عاشق کیست؟؟؟؟؟؟

رویایی

بیا دور از همه

         ای خوب و رویایی

                         تو با من باش

تو را می خواهم

          ای باغ تماشایی

                     تو با من باش

ای همه دارو ندارم

            ای امیدم ای بهارم

                    میدانم که میمانی

پس میمانم و میمانم...........

غریب

غریب

فکر آهسته بود

          آرزو دور بود

                    حس غریبی در صدای باد می پیچید

                    مثل مرغ غریبی که روی درخت آواز می خواند

صدای ناله وفریاد

       خسته از دردو تنهایی

               آه اگر سبزپوش بودمو بارانی

                     و قطره ای رو به دریا و آرام در آبی نیلگونش

صدایی مرا می خواند

                    فریاد میزند

                             گوش کن.............

 

باران طاهر

باران طاهر

حقیرترین کرم دنیا بر لاشه ی نمرده ی من نماز می خواند

و عقوبت خوبم را در کوچه به تمام مردم شهر نشان می دهد

      و چگونه است.........

                     چگونه..........

که باران هنوز طاهر است

                             و.....

                              خانه ما ریزش آن را بهانه می گیرد       

 

دلم گرفت.........

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت

از فکر این که قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر این که بال و پری داشتم ولی بالاتر از خودم نپریدم

دلم گرفت...

از این که تمام پس انداز عمر خود حتی ستاره ای نخریدم

دلم گرفت...

کم کم بر سر آیینه ام برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی خودم که در آن سوی برف بود رفتم

ولی به او نرسیدم دلم گرفت...

نقاشیم تمام شد و زنگ خانه زندگیم خورد

من هیچ خانه ای نکشیدم

دلم گرفت...

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من خود را شبی در آیینه

دلم گرفت...

ای روزگار چه با من کردی که از همه کس و همه چیز

دلم گرفت.........

 

بی وفا

روزگاری امید بود ٬ امید

زندگی بود ٬ زندگی

با آرزوهایی که در دل داشتیم

کجا رفت آن همه مهر و وفا

که هر لحظه دم میزنی از عشق و صفا

بی وفا........

 

عاشق دل سوخته

عاشق دل سوخته

غنچه ها یخ زده در فصلی سرد

همه از سبز شدن سیر شدند

لحظه ها با غم و اندوهی تلخ

در غم دوریه تو دیر شدن

عاقبت میشکند میدانم

بغض تلخ گلو گیر شده

کوچه غزلم بی رونق

خسته و ساکت و دلگیر شده

همه از درد و غمم آگاه اند

تو چرا بی خبری از رنجم

من همان عاشق دل سوخته ام

باز هم با دل خود می جنگم

گر پاییز شده اما تو

مثل یک خاطره سبزی در یاد

فرصتی نیست مرا چون برگی

درهم آغوش پاییزی باد

 

دیدار خوب تو

 

دیدار خوب تو

دیشب دوباره آمدی به خواب من

دیدار خوب تو تا کوچه های کودکیم بردم پابه پا

شاد و شکفته ٬ فارغ ز هست و نیست

در کوچه باغ ها سرخوش ز عطر و بوی نسیمی که میوزید

یک لحظه دست تو از دست من رها شد

خواب از سرم پرید...