خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت
از فکر این که قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر این که بال و پری داشتم ولی بالاتر از خودم نپریدم
دلم گرفت...
از این که تمام پس انداز عمر خود حتی ستاره ای نخریدم
دلم گرفت...
کم کم بر سر آیینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی خودم که در آن سوی برف بود رفتم
ولی به او نرسیدم دلم گرفت...
نقاشیم تمام شد و زنگ خانه زندگیم خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم
دلم گرفت...
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من خود را شبی در آیینه
دلم گرفت...
ای روزگار چه با من کردی که از همه کس و همه چیز
دلم گرفت.........
منو تو موریم به عرش سلیمانی روزگار
چه شود که روزی پای نهد برماروزگار
آنگه که پای نهاد گوییم که زمین خورده ایم
روزگارا من را پای مال شده توام ما دلشکته ایم
----------------------------------------
سلام آبجی گله
زیبا بود بای!!!!