هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

سیاهی شب

سیاهی شب

 

وقتی حریر سیاه رنگ شب٬ آسمان را می پوشاند

حس عجیبی در دلم می گوید بنویس...

حرف دلت را با قلم سیاه شب بنویس...

زیر نور مهتاب از عاشق بودنت بنویس...

از لحظه شکسته شدنت بنویس...

آری می نویسم...

می نویسم که شب با تمام سیاهیش عظمتی دارد که

مرا به گذشته ها می برد

تا بتوانم خاطراتم را درجلوی چشمان ستاره ها تداعی کنم

به یاد بیاورم روزهایی را که در پس آنها اندک اندک پرپرشدن گلی را ببینم که اشکم آبش بودوتمام قلبم خاکش

بلی گلی که از او بارها و بارها مینویسم سالها ستاره ی شب ها و خورشیدروزهایم بود

ولی نمی دانم کدامین دست بود که با حس حسادت زهر شیرین به ساقه ی گل سرخم زد

مرا به سوی شکستن و او را به سوی پرپرشدن مسافر کرد

آری شکستم و اشک ریختم

ولی صدای شکستنم را ٬ اشک چشمانم را

فقط شب می شنید و میدید

اکنون نه ستاره ای دارم نه خورشیدی

مانده ام در شبهای بی کسی به امید پیدا شدن هم نفسی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد