هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

باور عشق

طنین انداز سینه ام تپش قلبی است که...

 بارها و بارها زیر پاها شکسته شد

نا مردمانی که باور نکردند شیرینی عشق را شکستن

 و دور ریختن قلبی که ندای عاشق بودن سر می داد

افسوس ...........

افسوس که زمانه خو گرفته با انسان هایی

که معنی عاشق بودن را نمی دانند و دور میریزند

بی آنکه بدانند .......

محبت چیست؟

عشق چیست؟

و عاشق کیست؟؟؟؟؟؟

شکلات

شکلات

من یه شکلات گذاشتم توی دستش

اون یه شکلات گذاشت توی دستم

من یه بچه بودم؛ اونم یه بچه بود

سرم رو بالا کردم ؛ سرش رو بالا کرد

دید که منو میشناسه !

خندیدم ...

گفت "دوستیم؟! گفتم " دوست دوست "

گفت " تا کجا؟!

گفتم " دوستی که تا نداره ...

گفت " تا مرگ!

خندیدم و گفتم " من که گفتم تا نداره "

گفت " باشه ، تا بعد از مرگ!

گفتم " نه ، نه، نه! تا نداره "

گفت " قبول، تا اونجا که همه دوباره زنده میشیم ...

یعنی زندگی بعد از مرگ...

باز هم با هم دوستیم...! تا بهشت... ! تا جهنم... !

تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم ...

خندیدم و گفتم " تو براش تا هر جا که دلت می خواد تا بذار ...

اصلا" یه تا بکش از این سر دنیا تا اون دنیا ،

 اما من اصلا" تا نمیذارم "

نگاهم کرد ؛ نگاهش کردم

باور نمی کرد ، می دونستم !

اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه !

دوستی بدون تا رو نمی فهمید...!!!

گفت " بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم "

گفتم " باشه ، تو بذار " گفت " شکلات !!!

هر بار که هم دیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو ، یکی مال من ... !

باشه ...؟!گفتم " باشه "

هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش ...

...اون هم یه شکلات میذاشت توی دست من

 باز همدیگر رو نگاهمی کردیم...!یعنی که دوستیم...دوست دوست

من تند تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم

و تند تند اونو می مکیدم

می گفت "شکمو! تو دوست شکمویی هستی

و شکلاتش رو میذاشت تو یه صندوق کوچولوی قشنگ

می گفتم بخورش

می گفت "تموم می شه...! میوام تموم نشه...! برای همیشه بمون

صندوقش پر شکلات شده بود...! هیچ کدوم رو نمی خورد

من همشو خورده بودم...!!!!

گفتم "اگه یه روز مورچه ها بخورن یا کرما،اون وقت چی کار میکنی؟

گفت"مواظبشون هستم

می گفت"می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم

و من شکلات میذاشتم دهنم و می گفتم "نه ،نه ! تا نداره...! دوستی تا نداره

یه سال...دوسال...چهار سال...هشت سال...ده سال و بیست سال شده

اون بزرگ شده ،من بزرگ شدم

من همه ی شکلاتامو خوردم...!اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته

اون امشب اومده خداحافظی کنه!میخواد بره!!!!! بره اون دور دورررراااااا

میگه "میرم ،اما زود برمی گردم

من می دونم ،میره و بر نمی گرده

یادش رفت به من شکلات بده... من یادم نرفت

یه شکلات گذاشتم کف دستش

گفتم" این برای خوردن"یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش

گفتم"این هم آخرین شکات برای

صندوق کوچیکت

هر دو رو خورد...!!!!خندیدم

می دونستم دوستی من تا نداره

می دونستم دوستیاون تا داره

"مثل همیشه"

خوب شد همه رو خوردم

اما اون هیچ کدوم رو نخورده

حالا با یه صندوقچه پر از شکلاتهای نخورده چی کار می کنه؟؟؟

رویایی

بیا دور از همه

         ای خوب و رویایی

                         تو با من باش

تو را می خواهم

          ای باغ تماشایی

                     تو با من باش

ای همه دارو ندارم

            ای امیدم ای بهارم

                    میدانم که میمانی

پس میمانم و میمانم...........

غریب

غریب

فکر آهسته بود

          آرزو دور بود

                    حس غریبی در صدای باد می پیچید

                    مثل مرغ غریبی که روی درخت آواز می خواند

صدای ناله وفریاد

       خسته از دردو تنهایی

               آه اگر سبزپوش بودمو بارانی

                     و قطره ای رو به دریا و آرام در آبی نیلگونش

صدایی مرا می خواند

                    فریاد میزند

                             گوش کن.............

 

باران طاهر

باران طاهر

حقیرترین کرم دنیا بر لاشه ی نمرده ی من نماز می خواند

و عقوبت خوبم را در کوچه به تمام مردم شهر نشان می دهد

      و چگونه است.........

                     چگونه..........

که باران هنوز طاهر است

                             و.....

                              خانه ما ریزش آن را بهانه می گیرد       

 

دلم گرفت.........

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت

از فکر این که قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر این که بال و پری داشتم ولی بالاتر از خودم نپریدم

دلم گرفت...

از این که تمام پس انداز عمر خود حتی ستاره ای نخریدم

دلم گرفت...

کم کم بر سر آیینه ام برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی خودم که در آن سوی برف بود رفتم

ولی به او نرسیدم دلم گرفت...

نقاشیم تمام شد و زنگ خانه زندگیم خورد

من هیچ خانه ای نکشیدم

دلم گرفت...

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من خود را شبی در آیینه

دلم گرفت...

ای روزگار چه با من کردی که از همه کس و همه چیز

دلم گرفت.........

 

بی وفا

روزگاری امید بود ٬ امید

زندگی بود ٬ زندگی

با آرزوهایی که در دل داشتیم

کجا رفت آن همه مهر و وفا

که هر لحظه دم میزنی از عشق و صفا

بی وفا........

 

عاشق دل سوخته

عاشق دل سوخته

غنچه ها یخ زده در فصلی سرد

همه از سبز شدن سیر شدند

لحظه ها با غم و اندوهی تلخ

در غم دوریه تو دیر شدن

عاقبت میشکند میدانم

بغض تلخ گلو گیر شده

کوچه غزلم بی رونق

خسته و ساکت و دلگیر شده

همه از درد و غمم آگاه اند

تو چرا بی خبری از رنجم

من همان عاشق دل سوخته ام

باز هم با دل خود می جنگم

گر پاییز شده اما تو

مثل یک خاطره سبزی در یاد

فرصتی نیست مرا چون برگی

درهم آغوش پاییزی باد

 

دیدار خوب تو

 

دیدار خوب تو

دیشب دوباره آمدی به خواب من

دیدار خوب تو تا کوچه های کودکیم بردم پابه پا

شاد و شکفته ٬ فارغ ز هست و نیست

در کوچه باغ ها سرخوش ز عطر و بوی نسیمی که میوزید

یک لحظه دست تو از دست من رها شد

خواب از سرم پرید...

 

خدایا کمکم کن...

 

روز غریب شب غریب

تو بودی٬من بودم٬تو خدایا

با امید تو ای خدا زندگی شروع کردم

حالا ای خدا آیا فراموش کردی مرا

با امید تو میروم تا کجا....

نمی دانم ای خدا!!!

فراموش نکن این بنده ناچیزت را ای خدا

خدایا کمکم کن.....

 

سلام

اگر نامه ای مینویسی به باران

اگر نامه ای مینویسی به خورشید

اگر نامه ای مینویسی به آسمان

اگر نامه ای مینویسی به دریا

اگر نامه ای مینویسی سلام من را بنویس

سلامی پر از غم و غصه

سلامی پر از آرزوها که در دل ماند.....