عاشق دل سوخته
غنچه ها یخ زده در فصلی سرد
همه از سبز شدن سیر شدند
لحظه ها با غم و اندوهی تلخ
در غم دوریه تو دیر شدن
عاقبت میشکند میدانم
بغض تلخ گلو گیر شده
کوچه غزلم بی رونق
خسته و ساکت و دلگیر شده
همه از درد و غمم آگاه اند
تو چرا بی خبری از رنجم
من همان عاشق دل سوخته ام
باز هم با دل خود می جنگم
گر پاییز شده اما تو
مثل یک خاطره سبزی در یاد
فرصتی نیست مرا چون برگی
درهم آغوش پاییزی باد