هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

هستی خود را با نیستی جهان تاخت زدم!!!

بمیرم

 

 

  

  

 

خواهم که در این غم کده آرام بمیرم

گمنام سفر کردم و گمنام بمیرم

خواهم زخدایم که به دلخواه بمیرم

یعنی که تورا ببینم و آنگاه بمیرم 

 

  

  

هنوز عاشقت هستم

  

 

  

 

یه نفر... 

یه جایی...  

تمام رویاهاش تویی... 

وقتی که به تو فکر میکنه... 

احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه...  

پس هروقت دلت گرفت... 

این حقیقت رو بخاطر داشته باش... 

یه نفر... 

یه جایی... 

بیقرارته... 

و خیلی دوست داره...

  

  

 

  

هم زبون

 

 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

اگه عاشقت نبودم اگه بی تو زنده بودم

تو بمون که بی تو غصه میخورم

اگه هم زبون نبودم اگه مهربون نبودم

چه کنم که این دل شکسته رو

اگه سردو مرده بودم اگه پر نمیگشودم

به تو بستم این دوبال خسته رو

 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

 

اون دیگه رفته ...

 

 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

  

واسه کسی که رفته گریه نکن

رفتنش سرنوشت بود ... رفتنش سرگذشت بود

اون دیگه رفته ...

 

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

خداحافظ عشق من ...

 

  

 

وقت رفتنت نبود خداحافظ عشق من

دلت می شکنه یه روز می دونی قدر اشک من

سخته گفتنش ولی ... خداحافظ عشق من 

  

درد

 

 

 

 

        درد را از هرطرفی نوشتم درد بود  

چگونه؟؟؟

آسمان آبی

زمین سبز

کوه قهوه ای

خون قرمز

هر رنگی یادی دارد

و هر یادی تصویری

تصویری همچون یک برش

یک برش از سینمای زندگی

اما سینمای زندگی دیدنش اجباریست

باید ببینی و باور کنی

باور کنی که هستی و میگذرد

اما چگونه؟؟؟

آیا به اوج خواهیم رسید؟؟؟

شاید!!!

اما از کدام راه؟؟؟

از کجا معلوم اوجی که به آن مینگری قعردیگران باشد؟؟؟

ولی باید رفت...

نروی میبرنت!!!

پس بهتره که خودت بری

به راهی که شاید حدس میزنی درست تره!!!

اما چگونه؟؟؟؟؟؟؟

 

مردن

 

ای کسی که مامور دفن من هستی :

 

به حرف من گوش کن......    

 

دستم را از تابوت بیرون کن تا همه بفهمند آرزو داشتم و به آن نرسیدم.

 

چشمهایم را باز بگذار بفهمند که چشم براه بودم و به آن نرسیدم .

 

قالب یخی به شکل صلیب بر مزارم بگذارید تا با اولین طلوع آب شود و به جای عزیزی که

 

دوستش دارم بر سر مزارم گریه کند .

مسافر غریب

قنا

وقتی  من  مردم  مرا  در  تابوت  سیاهی  قرار  دهید

تا همه  بدونند  در تاریکی  زندگی  می کردم

...

چشمهایم  را  با زکنید  تا همه ی  مردم  بدانند

چشم  به  راهش  بودم

...

دستهایم  را  از  تابوت  بیرون  آورید  تا  همگان  بدانند

به  انچه  می خواستم  نتوانستم  برسم

...

قلبم  را  بشکافید  تا  همه  ببینند  نام  زیبایش

بر  روی  قلبم  کشیده  شده

...

به  عشقم  بگویید  بر سر مزارم  پابرهنه  راه  برود

تا  زیر  پایش  را  ببوسم  انگاه  بفهمد  که

نمرده ام

و

زنده ام

سیاهی شب

سیاهی شب

 

وقتی حریر سیاه رنگ شب٬ آسمان را می پوشاند

حس عجیبی در دلم می گوید بنویس...

حرف دلت را با قلم سیاه شب بنویس...

زیر نور مهتاب از عاشق بودنت بنویس...

از لحظه شکسته شدنت بنویس...

آری می نویسم...

می نویسم که شب با تمام سیاهیش عظمتی دارد که

مرا به گذشته ها می برد

تا بتوانم خاطراتم را درجلوی چشمان ستاره ها تداعی کنم

به یاد بیاورم روزهایی را که در پس آنها اندک اندک پرپرشدن گلی را ببینم که اشکم آبش بودوتمام قلبم خاکش

بلی گلی که از او بارها و بارها مینویسم سالها ستاره ی شب ها و خورشیدروزهایم بود

ولی نمی دانم کدامین دست بود که با حس حسادت زهر شیرین به ساقه ی گل سرخم زد

مرا به سوی شکستن و او را به سوی پرپرشدن مسافر کرد

آری شکستم و اشک ریختم

ولی صدای شکستنم را ٬ اشک چشمانم را

فقط شب می شنید و میدید

اکنون نه ستاره ای دارم نه خورشیدی

مانده ام در شبهای بی کسی به امید پیدا شدن هم نفسی

 

بیا

بیا سنگ صبورم باش

                  بیا آرام جانم باش

بیا غصه هایم را باد باش

                 بیا زندگیم را شاد ساز

بیا با دستانی پر از شکوفه ی عشق

                           به سوی من تنها بیا

بیا با چراغی از امید مرا از سیاه چاله ای که دوری تو برایم ساخت بیرون بیار

بیا در آغوشم گیر تا باور کنم زندگی در چشمان غم معنا ندارد

بیا گرمی وجودت را٬نبض دوست داشتنت را

درون رگ های یخ زده ی وجودم جاری کن

بیا با قدم هایت راهی به سوی رسیدن به فردایی روشن ٬ آسمان آبی ٬ سرزمینی سبز برایم هموار کن

بیا که آهنگ صدایت به باور با تو بودن می رساند

بیا تا نفس در سینه دارم بیا.........

 

زندگی

زندگی

 

زندگی مثل رقص شاپرک در پیله است

زندگی سر در گم خاطرات کهنه است

زندگی مثل یه خواب تلخ و شیرین چشم گذاشتن و برداشتن است

زندگی قصه ی برگ و باد پاییز است

زندگی باور تولد و مردن احساس انسان بودن است

زندگی صدایی از عشق خدا بر آدم است

زندگی سرشار از رازهای ناگفته است

آری زندگی آغاز راه پر پیچ و خم انسان به سوی آرزوهایی است که در کودکی در ذهن می گنجاند

آرزوهایی که امروز به آنها می اندیشیم ٬ فردا آنها را دور میریزیم

رویاهایی که به امید رسیدن به آنها٬در انتظار فردا ثانیه ها را به دقیقه و دقیقه ها را به ساعت ها می سپاریم

به دستان گاه بی رحم و گاه مهربان باد هدیه می دهیم

عشقی که امروز در حسرت رسیدن به آن گونه هایمان خیس اشک است

فردا به دست فراموشی چنان می سوزد که حتی اثری از خاکسترش هم نمی ماند

امروز تشنه ی دوستی با کسی هستیم و فردا تشنه به خونش

امروز یار کسی هستیم و فردا غمسازش

در فکر مردن نیستیم چون باورش نداریم

در فکر زیستن هستیم ولی یاری نداریم

پس زندگی فرصتی برای عاشق بودن و محبت کردن است

ولی در زمانه ای که عشق معنایی و محبت جایی ندارد

زندگی سرای فراموشی هاست%

 

جاده

جاده

تداعی گر خاطراتمان جاده هایی است که روزی من و تو با هزاران امید دل به آن ها سپردیم

اما نمی دانم......

نمی دانم سوز کدامین دل بود که تورا تا ابد مسافر این جاده کرد

و آه کدامین نفس بود که مرا به آرزوهایم نرساند

حالا تنها مانده ام با یه دنیا غم و جاده ای که هیچ گاه پایانی نداشت

بی تو چه کنم؟؟؟

رسم کوچ پرستوها را شکستی!!!

بی تو چه کنم؟؟؟.....